بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

به دنبال خدا نگرد

به دنبال خدا نگرد

خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست
خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست
خدا در قلبي است که براي تو مي تپد
خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد

خدا آنجاست
در جمع عزيزترينهايت
خدا در دستي است که به ياري مي گيري
در قلبي است که شاد مي کني
در لبخندي است که به لب مي نشاني
خدا در بتکده و مسجد نيست
گشتنت زمان را هدر مي دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني
خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نيست

او جايي است که همه شادند
و جايي است که قلب شکسته اي نمانده
در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زني است به همسرش
بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست

زندگي چالشي بزرگ است
مخاطره اي عظيم
فرصت يکه و يکتاي زندگي را
نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد
چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد
زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط يک چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آيي

دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم
و با بي پروايي از آن درگذريم
دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند
کساني که از دنيا روي برمي گردانند
نگاهي تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگي و شادماني اند

خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد:
 

آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!

+ نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


حال این روزهای من

 

حال این روزهای من... دیگه آسمونو نمی بینم...رنگی نداره...دیگه هیچی لذتبخش

نیست...دیگه هیچ موزیکی من و خوشحال نمی کنه حتی inna...!!!اطرافیانم فیلم

نگاه می کنن و می خندن...بعد با تعجب نگاهشون می کنم...اینا به چی می خندن؟؟

می رم می خوابم...چرا این خوابها تموم نمی شه؟؟

هی باید بیدار شیم و بخوابیم؟؟؟عجبا؟؟؟چرا همه چی بهم ریخته؟؟؟همش بغضم و

می خورم که گریه نکنم....دلم خونه...چرا همش گرمه هوا؟نگو منم که دارم میسوزم

این منم...از بی رحمی خستم ...از خودم بدم میاد...روی تخت می خوابیدم و به این

پرده نگاه می کردم...وای ی نه خدایا شب نشه اگر تاریک بشه باید برم....باید از روی

تخت بلند شم...کاش همون جا مرگ بستر می شدم...من ضعیف نیستم ولی این

حال این روزهای منه....سرد و بی روح.....دلم می خواد این پرده رو دوباره ببینم...

ولی خیلی دوره خیلی...هرچی بیشتر می رم طرفش ازم دورتر می شه.....!!

دلم پرواز می خواد.......انقدر انتظار می کشم تا این پرده رو دوباره ببینم....!!!!

+ نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


چه غم انگیز است پاییز

چه غم انگیزست پاییز...

چه دل انگیز ست پاییز...

هنگام جان سپردن برگ ها به  دست خزان

چه غم انگیز است;

وقت شکفتن جوانه امید  گیاهان

چه دل انگیز است;

هرسو نظرافکن

رنگ ها با تو سخنن می گویند

و مرگ را نقاشی می کشند

و از هرچه سکون بزاری می جویند

پاییز , فصل فصل ها

پس از آن همه اشتیاق وصل ها

پاییز , فصل هجرت

دیدن برزخ خدا در طبیعت

پاییز , فصل نیایش

فدا شدن طبیعت از روی خواهش

پاییز , فصل نجوا

درک آغوش خدا در شب یلدا

درک کن سمفونی پاییز را

سروان قد کشیده و چناران پیر را

و بارش برگ های زرد

به سیلی بی رحمانه باد سرد

و نواختن اولین نت از موسیقی پاییز

صدای خش خش برگ های از عشق لبریز

           و کافی است . . .

چشمانت را ببندی و موجودات زا جور دیگر ببینی

زمزمه ی دلشان را بشنوی

و میوه امید را از دلشان بچینی

که بهار در راه است . . .

آری , ایمان بیاوریم به فصل زرد

+ نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


پاییز غم انگیز



یک روز سرد پاییزی مردی قدم زنان از کوچه ای گذر می کرد، مرد تنها در فکر

فرو رفته بود، به مریضی همسرش فکر می کرد و راه می رفت، ناگهان پایش

به سنگی برخورد می کند و کفشش پاره می شود، او اعتنایی نمی کند و

به راه خود ادامه می دهد، مرد با خود می گوید:

چه کوچه های تنگی... چه پاییز غم انگیزی امسال دارم... همچنان که راه

می رفت تا به خیابان تانسون رسید ، زن بلند قامتی که از آن طرف خیابان

گذر می کرد به چشمش می خورد، قامت بلند زن نظر مرد را چند ثانیه ای

جلب می کند، مرد که به خودش می آید صدای بوغ ماشین ها بلند شده بود

و صدای مرد چاق راننده که غر زنان می گفت: امان از این چشم چرانی ها،

مرد حرکت می کند و ماشین ها به راه می افتند ، مرد با دیدن آن زن یاد

روزهای خوشش با همسرش قبل از مریضی و از کار افتادگی افتاد، اشک

از چشمانش رژه کنان بر گونه هایش جاری شد و بر تکه سنگی نشست ،

دست بر چانه و به فکر فرو رفت"یاد شب سالگرد ازدواج مان بخیر، با ماری

رفته بودم بیرون ، ماری با چشمان زیبای همیشگی نگاهم کرد و گفت:

عزیزم سالگرد ازدواجمون مبارک، کاش فقط یک لحظه به اون روز ها برگردم

و ماری رو سلامت ببینم ، در همین فکر بود که مردی با صدای آشنا او را

صدا می زند و می گوید: امشب از حضرت مسیح بخواه، اون خوب میشه!!!
 

+ نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


افسوس...

 

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است

 

بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم 

 

هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم

 

روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد

 

بعد از این سوز به هر سوزه جهان می خندم

 

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است

 

کارم از گریه گذشته به آن می خندم

 

 


امرزو 2 مهر 1390 يه روز تلخ

 
دلم شکست ، دنیا چه بیرحمی

 
خدايا چرا کسي را که قسمت کس ديگري است سر راه من قرار دادي


ديگه باوري وجود نداره همش بغض بغض بغض


واسه همين دوستاي عزيزم باور من رو فراموش کنيد

 
و فقط بغض احاساس من رو به ياد داشته باشين

 

+ نوشته شده در شنبه 2 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


ترانه ی عشق

 

فردا اگر ز راه نمی آمد

 


من تا ابد کنار تو می ماندم

 


من تا ابد ترانه ی عشقم را

 


در آفتاب عشق تو می خواندم

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 1 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


انتظار...

 کسی می آید

 کسی می آید

 کسی که در دلش با ماست،

 در نفسش با ماست،

 در صدایش با ماست

 کسی که آمدنش را

 نمی شود گرفت

 و دستبند زد و به زندان انداخت

 کسی که

 زیر درخت های کهنه ی یحیی بچه کرده است

 و روز به روز

 بزرگ می شود،بزرگتر می شود

 کسی از باران،

 از صدای شرشر باران،

 ازمیان پچ و پچ گل های اطلسی

 کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

 و سفره را می اندازد

 و نان را قسمت می کند...

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


برخیـــــز ...

برخیـــــز که غیـــــر از تــــو مــــرا دادرسی نیست 

گویی همه خوابـنـــد ، کسی را به کسی نیست 

 آزادی و پـــــــــرواز از آن خـــــاک به ایــــــن خــــاک 

جــــــز رنج سفر از قــفــسی تا قـــفــسی نیست 

ایــــن قــــافــلــه از قـــافــلــه سـالار خــــراب است 

ایـنـجا خـبـــر از پـــیـــش رو و بـــاز پــــسی نیست 

تـــــا آئـــیـــنه رفـــتـــم که بگیـــرم خـبـــر از خویش 

دیــــدم که در آن آئـــیـــنه هم جز تو کسی نیست 

مـــن در پی خویـــشم ، به تـــو بر می خورم امـــا 

آن سان شـده ام گم که به من دسترسی نیست 

 آن کــهـنـــه درختــم که تـــنـــم زخمی بـرف است 

حیــثـیت این بـــاغ مــنــم ، خـــار و خسی نیست 

امــــروز که محتــــاج تــــوام ، جــــای تو خالیــست 

فــــردا که مـــی آیـــی به ســـراغم نفسی نیست

در عـــشـــق خوشا مرگ که این بــودن نـاب است 

وقـــتــــی همه ی بــــودن مــا جز هوســـی نیست

هوشنگ ابتهاج

+ نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


+ خدا

 

وقتی به علاوه خدا باشی،

منهای هرچیزی میتونی زندگی کنی


 

+ نوشته شده در دو شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


کاش

کاش روز ديدنت فردا نبود!!!

کاش ميشد هيچ تنها نبود ....

کاش ميشد ديدنت رويا نبود .....

گفته بودي با تو مي مانم !!

ولي ..... رفتي و گفتي و اينجا جا نبود ..... 

ساليان سال تنها مانده ام .....

شايد اين رفتن سزاي من نبود ......

من دعا کردم براي بازگشت ......

دست هاي تو ولي بالا نبود ......

باز هم گفتي که فردا ميرسي ......

کاش روز ديدنت فردا نبود !!!

+ نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


ثروتمند تر از بیل گیتس ...

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمندتر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن کی؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه‌ی طراحی مایکروسافت رو توی ذهنم پی ریزی می‌کردم، در فرودگاهی در نیویورک قبل از پرواز، چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسربچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من رو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت، گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی. هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم.

به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که میگم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه.

زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم.

گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت رو پیدا کنید. یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

ازش پرسیدم من رو میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

سالها پیش زمانی که تو پسربچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم.

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود.

گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم.

گفت که چطوری؟

گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم.

(خود بیل گیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)

پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟

گفتم هرچی که بخوای.

گفت هر چی بخوام؟

گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم.

من به 50 کشور آفریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم.

گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی.

پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟

پسره سیاه پوست گفت که: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه.

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله سیاه پوست.

+ نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


رها شو ...

پس، بسیار مهم است بگذاریم بعضی چیز ها بروند،رهایشان کنیم،

 

علامت دار بازی نمیکند،گاهی می بریم،گاهی هم می بازیم.منتظر

 

نباشید چیزی را به شما برگردانند،منتظرنباشید قدر تلاشتان را بدانند،

 

نبوغتان را کشف کنند،عشقتان را درک کنند. چرخه ها را ببندید.

 

نه به خاطر غرور یا بی قابلیتی یا برتری جویی، به خاطر آن که آن چیز

 

دیگر در زندگی تان جای نمی گیرد. در را ببندید، موسیقی را عوض کنید،

 

خانه را تمیز کنید، غبارها را بتکانید.دیگر آن نباشید که بودید،و آن کسی

 

بشوید که هستید.

                                          

اثری ازپائولوکوئیلو

 

+ نوشته شده در یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |